شهر آرزوها

ساخت وبلاگ

شهر آرزوها بیست و پنج سالم بود نه شغل درست حسابی داشتم نه خانه و زندگی داشتم نه ازدواج کرده بودم پدر و مادرم از داشتن فرزندی مث من خجالت میکشیدن تنها کار مثبت زندگیم ،گرفتن مدرک کارشناسی بود هر چن وقت ی بار به سرم میزد ی کار اساسی انجام بدم یکی از دوستام تو بانک کار میکرد ..قول وام بهم داده بود ..ولی باید ی وثیقه خوب بزارم ی پیرمرد ساده لوح از آشناها قدیمی بابام بود ،راضیش کرده بودم که باسند زمینش وام براش بگیرم ..ی مبلغیم خودم بردارم دوستم گفت این برا گرفتن وام میلیاردی کمه ،،گفتم کارشناستو حالی کن که ارزش بالا بزنه برا ملک بعد ی مدت با هر بدبختی بود وام جور شد من پولدار شده بودم ..پانصد میلیون داده بودم اون پیرمرد ،،خیلیم خوشحال بود خودمم بدون اینکه اسمی ازم باشه نه ضامن بودم ،نه سند و مدرکی به اسمم بود کار و کاسبی خوبی راه انداختم ..خوبم بلد بودم کلاهبرداری کنم ،،در عرض دو سه سال صاحب چن میلیارد ثروت شده بودم اون پیرمردم تو زندون بود آدم مشهور ،ثروتمند و قابل احترامی بودم ،اما کسی نمیدونست چنتا زندگی پایمال کردم تا به اینجا رسیدم دادن باج به این و اون ،کمک به خیریه کمک به فقرا ،، اسم و اعتبار خوبی داشتم ،،بفکر ادامه تحصیلم افتادم ،،و ارشدمو با هزار حقه و ترفند گرفتم حالابرا نمایندگی شرکت کردم و رای اوردم نه یک دوره ،که چن دور پشت سرهم دیگه نمایندگی چنگی به دلم نمیزد اینبار نوشتم برا ریاست جمهوری وای خدای من ،،این بار هم مردم انتخابم کردن ..قبولم شدم چه افتخاری بالاتر ازین توجیغ و سوت و هیاهوی مردم غرق بودم ازخوشحالی کم مونده بود بال دربیارم دست مادرم رو شونه هام خورد ..و صدام کرد،،از خواب بیدار شدم آخه مامان این چه وقت بیدار کردنه ،،میزاشتی ی کم تو این خواب و خیال بمون خوش بگذره. میترا کیانی @mitrakiani1352 @shaeranehmk

ساز از پرده برون تا رخ زیبای تو نیست...
ما را در سایت ساز از پرده برون تا رخ زیبای تو نیست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemehkiani1351 بازدید : 103 تاريخ : جمعه 15 آذر 1398 ساعت: 2:01